سفارش تبلیغ
صبا ویژن

"هو الحق"

در آتیه ای دور،به صد مرتبه دیدم...که سر زلف تورا تاب نباشد...

دل من ناب نباشد...نگهم از سر اصرار دل است و شب مهتاب نباشد..!!

سر تشویش دلم قرعه کشیدم...سر ناباوری اش لطمه بدیدم

و زهر سو که گذشتم،غم دلدار بدیدم!!

جرعه ای روضه ی رضوان طلبم بود،ندادند...

حکم انصاف،بشارت زده بودند،ندادند...

گفته بودند بیا،امن و امان است بیا

زود بیا،زود بمان

دلبر خوش ذوق بیا

کز طلب یار پریشان شده ای

یا که پشیمان شده ای

زود بیا

"خانه ی دوست همین جاست" بیا

راه ندادند...

من غربت زده ام،صیحه ی طوفان زده شد!

دل جامانده ی من،دشت بیابان زده شد!!

به گمانش دوست یابد بر زمین

عاقبت خشنود باشد بر زمین!!

به گمانش هل عطا دارد زمین

مائده از آسمان دارد زمین!!

به گمانش،آسمان بی وقفه تاخت

رشته اسرار دلش را لحظه ای از دم شکافت..!!

آه باران.....

آه باران.....

بارشی از نو شدن از سر گرفت

بر سرش باران ببارید و جنون از سر گرفت...!!

گفت این باشد همان غفران تو

روضه ی رضوان تو،انصاف تو!!

من همانم،لیلی لیلای تو

طلعت نور درون افزای تو!!

من همانم،شاه در پستو نشین

آخرین یوسف به وقت شور و شین!!

من همانم،عاشق بی مدعا

عشق من باشد به هر دردی دوا!!

من همانم،دلبر خوش ذوق تو

جلوه ی تصویر تو،امید تو!!

گر که ره گم کرده ای برگرد...ای جان دلم

تو بیا پروانه شو در محفلم!

رمز پروانه شدن باشد همین

سوختن،ای دلبر من اینچنین..

.......................................

بارش باران ندایی دیگر است...

گوییا رمز جنون،باریدن است...!!!


نوشته شده در شنبه 91/3/27ساعت 11:6 عصر توسط محسن آبیار نظرات ( ) |

"هو الحق"

دلم تنگ است...

دلم غمگین غمگین است...

دلم از شور این دنیا،به سان لحظه های سرد این طوفان،گهی آرام،گهی سهمگین،گهی خالی و بی تاب است!

دلم تنگ است...

دلم بی تار و بی پود است...

از بازی تلخ و تار این تقدیر،از این بحبوحه ی خندان،از باران،از خاک،از بوی نم کوچه،پر از احساس سردرگم

پر از خالی،پر از گندم،پر از تنهایی و رنج است!!

دلم تنگ است...

دلم بی رنگ بی رنگ است...

از این سرداب تاریک و خیال انگیز،چه می آید برون جز ترس،جز حس نجیب بی کسی و درد

چه می آید برون جز آه،جز فریاد از هجران،جز اشک،جز سیل درون از رشک!!

دلم تنگ است...

دلم بی جان و بی روح است...

دلم بس ناجوانمردانه در جنگ است

در جنگی علیه نیش،علیه صورتک های درون خویش،علیه زشتی تبعید،علیه بینش وهم جنون انگیز

علیه شوریده حالی ها،بغض ها،غم های بی تسکین!!

دلم تنگ است...

دلم بی یار و بی نام است...

دلم نقش و نگارت کو؟

صدایت کو؟

هوایت کو؟

وفاداران درگاهت کو؟

هیبت و غرش و فریاد نابت کو؟

عشوه ات،نازت،خریداران ممتازت کو؟

دلم...

دلم طاقت ندارد بیش،که در این عصر پر تردید،در این حالات در زنجیر،ببیند محنتی در پیش

دلم زندان بدان دنیای حاضر را

آسمانش را،زمینش را

تابش خورشید و ماه بی نظیرش را

بیا...

بیا کنجی،خلوتی،پهلو بگیر و رام باش

در پس امواج تندی ها و تلخی ها

گوشه گیر و ساکت و آرام باش..!!

tvjmuxnwmav38qrqnp7r.jpg


نوشته شده در جمعه 91/3/12ساعت 11:56 صبح توسط محسن آبیار نظرات ( ) |

"هو الحق"

عجب از انحنای ابروان ماه رویان،پری رویان در ظاهر،قلندر شیرمردان عرصه ی تردید،که می نالند و می خوانند از ایراد در تفسیر!

که من آن نه که تو در ظاهرم بینی،منم آن روی سکه،همان روی چونان نیلی!!

همان عارف،همان عاطف،همان زهد و همان عاشق!!

چه گویم من از این گفتار بی حاصل،از این عرفان،از این ظاهر،از این اعمال بی عامل!

چه گویم من از این ویرانه شهرم،چه گویم من از این پسمانده شهرم!

قلمم،طاقتت طاق شود،ظاهرت آب شود،گر که شوی ناقل این راز،شوی همدم و دل ساز،دمی صبر و تحمل پیشه کن

تا که شوی هم ره و دم ساز،که گویم بر تو این راز و دگر راز!!

روزگاری شهر من،شهر نیکان سیرتان و شهر عارف مسلکان و شهر عاشق محوران بود

شهر سر بود،شهر عشق،شهر درویشان عامل،شهر مهر!

شهر غیرت نصبش بود،نجابت کفنش بود،حجب و عفت دهل و تبل و صداقت علم اش بود!

گران بود در این شهر اصالت،و گران تر ز گرانی بودش اصل نجابت،مردمانش همه پاک و دلی از مهر و لطافت!

تا که دوران پلک زد بر چهره اش،تیه شد رخسار ماهش،تیغ هجران آمد و از دم بریدش گردنش!

تیغ دوران سخت بود و سخت بود و سخت بود،تا که نامش محنتی بر بخت بود!

تیغ اول بیرق و اصل صداقت را بکند،نی برای التیامش،تا که نی از بوریا باشد به جایش،بوریایی از خیانت!

تیغ دوم گوییا درس مروت را به یک مکتب نخوانده،یا که شاید بویی از مهر و لطافت را نبرده

چون که آمد در میان پایش،بزد بنیان غیرت،حجب و عفت،گردش مشی نجابت!

آبرو بر بینش شهرم نماند!

ریخت چون خون،ریشه ی شهرم نماند!!

ای تحجر،بیشه ات ویران بود،تیغ هایت تیغ نامردان بود!

تیغ سوم تا به شش را پشت هم بر جان شهرم تاختی،از نجابت محورانش،از اصالت پیشه گانش،مرده ای را ساختی!!

قلندر مردمان شهر،"هجومی خاموش" است این غول نفرت،سپاهش چاووش است این عصر نکبت!

تو بیدار باش و دستت را مده بر دست این عهد!

گریزان باش از همراهی دشمن در چنین شهر!!

 

 تو ای خواهر جلودار سپاهی،نقاب و صورتک از چهره برکن،تو عمار سپاهی!!!

تو پیش آهنگ باش و سروری کن

عروسک خیمه ی آنان مباش و زینبی کن!!

ندا بودن در این عرصه هنر نیست

ندایی باش از هرم وجودت،وجودت آلت دست عجم نیست!!!

تو را بی شک نمادی کرده اند از شهر خاموش!

تو بشکن این نماد و سیحه زن بر روح مدهوش!!

کور باشد مغرض و ملعون باشد هر که گوید،عفت و حجب و حجاب و پاک بودن،مانع و واماندگی از نو شدن در راه باشد!!

غلط باشد اگر فهمیده ای مریم شدن مقصود من باشد

نه...نه ای قدیسه ی عالم

تو دریا باش و خان سالار اقیانوس جان باش

ندای دشمن دون،نماد و عکس دلخون از "شبیخون"

مباش و لحظه ای خود باش و خود باش و دگر خود باش...!!!


نوشته شده در جمعه 91/3/5ساعت 12:33 عصر توسط محسن آبیار نظرات ( ) |


 Design By : Pichak