سفارش تبلیغ
صبا ویژن

"هو الحق"

 

ای عزیزم،نفسم,جانم!

سلام

صدایم می لرزد

دلم بیشتر

اشک هایم هم...

هوایی شده ام....مثل همیشه،اما تو کنارم نیستی!

نیستی که آرامم کنی

نیستی که درگوشی برایم روایت کنی قصه ی بی غصه ی زندگی آینده ام را...

نیستی که با انگشت های طلایی ات نقش جان به روی ساحل دلتنگیم حکاکی کنی!

نیستی که خاطرم را جمع کنی از تمام بی راهه ها و کج راهه های پیش رو!

تا هنوز در خاطرم می ماند آن بغض فرو خورده را...

تا هنوز نت لرزان صدایت ماندگار است بر دفتر دل!

ماندگار در ماندگار ترین شب!

تو بودی که بوسیدی و گذشتی

بی آنکه دقیقه ای اجازه دهی بوی شانه هایت،لمس دست هایت آرامم کند!!

بی آنکه بگذاری طوفان جدایی در من فروکش کند!

دستت را کشیدی و گذشتی!

بی خداحافظی

بی منت!

طوفانم به کشتی صبر رسید

کشتی بدون ناخدایش را کشتی نمی نامند!

دلم برای قرص ماهت تنگ بود...هرچه کردم نشد!

نشد آنچه باید می شد!

برایم شائبه ای پیش آمد

می شود عاشق بود و رنج دوران را به پشت کشید و این چنین راحت گذشت؟!

می شود تمام عمر را در قبای محبت صرف کرد و حتی لحظه ای نایستاد؟!

آری می شود!

اگر

"پدر"

باشی

پدر...

پدرم امروز آمده ام که بگویم:

راه دور است،دلم تنگ است،جاده ی انتظار همیشه پابرجاست

اما حسرت بوسه بر دستانت نیز تا ابد باقی ست!

رنج دورانت به 25 سال نزدیک است

موهایت سپید و دستانت پر از چروک کودکی های من است!

کاش قرار هر ساله مان بی قرارمان نمی کرد و قالمان نمی گذاشت در دیار غربت!

کاش...

کاش کنارت بودم

کاش کنارم بودی!

دلم طاقت ندارد دیگر بابای خوبم!

حلالم کن

نگاهم کن و بی وقفه به آن شرطی که می دانی دعایم کن!

..............................................

آیین پدری را آموزگار تویی و

رسم مردانگی روزگار تویی و

عشق و دلدادگی ماندگار تویی و

پدر به معنای شهریار تویی و

بس!

................................................

پی نوشت:شب عروسی ام به هنگام خداحافظی از پدرم دلم آماده ی آشوب بود...

دلم تمام یه بغض فروخورده ی تنهایی و جدایی بود

اما

نوبت به او که رسید لحظه ای نماند

تا مبادا اشک هایش را ببینم و....!

 


نوشته شده در دوشنبه 93/2/22ساعت 6:6 عصر توسط محسن آبیار نظرات ( ) |


 Design By : Pichak