"هو الحق" بخت من بسته و اقبال دلم خسته و چشمان جهان رسته و جانان همه مدهوش و فرا دسته و صابر ز فراقش طاق انصاف شکسته و بر دل هر جان و بی جان درد فقدانش نشست و از نبودش لحظه ها باران گرفت..!! چتری از مشی خلافت،از ستبر روح عزت،از ورای نور و طلعت بر سرش آرام شد،دلدار شد مردی از کوی ولایت،نصبش مختار شد..!! هان که نامت رعشه انداز وجودی می شود بی اراده،بی نظاره،مشک اشک چشم چون رودی شود در پس خورشید هجرت،روزها چون سال شد ماه زندان شبانت،چهره ات مهتاب شد!! منتقم،شاهد مباش و چشم پوش از این دیار تا که قرآنی نبینی بر سر نی،دل فکارم خون مبار... پس بیا،پس بیا مرد نگون سار بیا... کعبه ات حاضر به تکیه،مرد هایت تکه تکه مانده یک جرعه کلامت زمزمی باشد خطابت گو "انا المهدی" نگارا تا شوم سیراب از شهد صدایت...!! "العجل یا مولای..." "هو الحق" نیمه شب بود و من از خواب تهی... قلمم خشک شد و ذهن من آوار شد و دل من خون که چرا ای شه خوبان بنگارم به صلاحی و سلاحی؟؟! و چرا بهر ثوابی بکشانم سرکی بر سر دیوار دلی تا که بدانم که ندانم غمی از دولت هجران زمان بر دل او تاخته است؟؟! یا که به او باخته است؟! و چرا ذوق کنم،زاق کنم،بر دلم آفاق کنم،که نگاری به سر کوی تو آورده پیامی و خطابی که فلانی دگر افسوس بس است شب و فانوس بس است غم محسوس بس است به سر آمد شب و امروز بس است!! اگر امشب به تو ای دوست خطابه ننویسم که چرا من،من دیروز نیم،با خودم امروز نیم،شمع دل افروز نیم،جمله جگر سوز نیم؟! و چرا دست من از غیب تهی،تور من از صید تهی،قلب من از قید تهی ست؟؟! به که گویم که مرا اهل دلی نیست که نیست،جام می ای نیست که نیست سر سوزن خنکایی که از آن شوق بهاری و صنایی شود ادراک نمود،به درون زخم جنون پاک نمود نیست که نیست!! به که گویم که من از عشق به هر دیده بدیدم و به جانش بخریدم،و به هر دفعه که آمد به سرم جرح گهربار از آنش بچشیدم ولی افسوس که سوسو کند اینبار،همان آتش خون بار،وخبر میدهد از آنکه دگر عاشق و آن عشق شرر بار وجودش به جهان نیست که نیست!! سخنش،مهر رخش،عمر گرانش به جهان نیست که نیست!! ولی امشب به تو گفتم که اگر یاد کنم،لطف تو ادراک کنم،به سر وعده گهی،ناخنکی شکر تو ابراز کنم نشود آنچه که می پندارم!!! تو که از خوب فراتر بودی،با من از باب صداقت بودی،همه شب با من بی دل به صراحت بودی پس چرا هیچ نگویی؟؟؟ که چه کس بود که از مهر تو دلگیر نشد؟! که چه کس بود که از عشق تو دلسیر نشد؟! و چرا مثل تو ره گیر نشد؟؟! و چرا باب گشود و پا به رسوایی نمود و از سر سفره ی پر مهر تو دستانش کشید و گم شد و پیدا نشد؟؟!! تو چرا هیچ نگویی؟؟ تو چرا هیچ نگویی...؟؟ شاید آن بغض جلودارت شده ست،یا که شاید پرده ای حایل شده ست!! قلمم خشک نشو...بهر خدا قصه ای چون مشک نشو! خواهشم از تو چنین است روان تر بنگار،سخنی کز سر صدق است جوان تر بنگار!! قلمم خشک نشو زمانش نرسیده که چنین نامتوازن بنگاری....!! قلمم... "هو الحق" کار من را چه به سهراب و اقاقی هایش من به سهراب درون می گویم: روزگارت خوش باد کاشی چشمانت از پی رنج غنیمت دوران رنگ تاریخ به خود برگیرد و نگاهت بشود تنگ بلور رضوی و سرت بگذرد از ماه نجیب ازلی و دگر بار سرشتت بشود عین السرشت نبوی!! روزگارت هفت رنگ آسمان طره پوش چهره ی رنگین کمان ماه باشد چلچراغ خانه ات خانه ات شمع و دلم پروانه ات خاک کویت فرش نقاشی شده دست رنج حکمت نامی شده روزگارت یک سبد آمال ناب دست چین جنت بانوی آب روزگارت روزی آن روزها روضه ی رضوان پینه دوز ها خوش بیامد فال این دل نامه ام روزگارت بی نصیب از سوزها!! "هو الحق" بی بهانه خنده اش می گیرد... بی بهانه خنده اش را گریه اش می گیرد... بی بهانه (کاش) جای نقطه چین ها بی قراری می کند،غصه اش می گیرد!! مشق امشب قصه دارد از سه فصل زندگی او سراپا غرق فصل عاشقی گه خرامان،گه فراوان گه مثال باد و طوفان،می شود فرهاد دوران چتر شیرین،ماه نیلین عشق آتش بار و دیرین ابر باران آه باران...آه باران.... حرف اول،حرف آخر خنده ی کودک به مادر بی نظیر و بی بدیل است.. عشق اول عشق آخر!!!
Design By : Pichak |