"هو الحق" هیچ نشسته ای به زیر مهتاب لیلی... هیچ نشسته ای تا ببینی که شب چیست؟! مهتاب که می شود انگار فصل فراق تمام می شود و تو می آیی! تو می آیی و در چهره ی ماه معجزه می شوی و من سراپا عشق می شوم...! تو می آیی و قلم به دست،دستی به چهره ی ماه می کشی و من قلم به دست،دستی به چهره ی تو! تو می آیی و شب تمام می شود وماه فرش ستاره به زیر پایت می گستراند و من دست خیال به چانه ی حال می زنم و به آتش بازی آسمان خیره خیره ذوق می شوم...! تو می آیی... تو می آیی،اگر چه ماه ها گذشته و مهتاب ها پای پیاده از تمام شهر عبور کرده اند اما تو باران منی...! باران که فصل نمی شناسد لیلی...!! همه ی سال چشم به انزال آسمان می دوزم و بر کفش هایم وصله ی تا به تایی عشق می چسبانم و فوت می کنم و فوت می کنم و فوت میکنم تا شاید وصله ام بچسبد و قاصدکم برسد به گرد قدم هایت!! تا شاید به قطره قطره ی ایمانت دریای مومن شوم و رود اعتقاد در من سرازیر شود و چه می شود،مگر چه می شود که دریاچه ای شور،شیرین شود!! آه لیلی... مهتاب که می شود،دلم بی بهانه بهانه ات می گیرد! مهتاب که می شود،نردبان فاصله را به پایش می گذارم و بالا می روم و بالا می روم بالا می روم تا شاید این فاصله به حوصله ای تمام شود و بتوانم دست نیاز به اندازه ی صورت ماه ات بکشم و آهی بکشم و زنده شوم!! دستمال آرزو هایم دیگر طعم آلبالوی کودکی ام را نمی دهد لیلی...! به اناری قانع است که سرخاب معصومیت آلبالو رادر خود جای داده باشد و به اندازه ی ترشی اش شیرین شود! آه لیلی... مهتاب که می شود،صدای تیشه ی فرهاد به گوش می رسد و شیرین می شود رویایم! مهتاب که می شود،آسمان خاطره می شود و ماه به ماه بودنت می نازد و شهریور عشق برایت می سراید...!! هیچ نشسته ای به زیر مهتاب لیلی... کالسکه ی شب عبور می کند آرام آرام کاش تو بیدار باشی در آن قدر دست تکان دادنی برایم هوشیار باش!! من به شوق مجنون به گوش قاصدک قصه ی عشق می خوانم و باد صبا را به حرمت زیبایی ات فرا می خوانم و کاش قاصدکم را به دستت برساند صبا! کاش... کاش قاصدک،مجنون عشقم نشود و راه بیشه را پیشه نگیرد و در دستانت آرام گیرد،تا به اندازه ی دنیا برایت عشق بگوید! کاش... کاش... می دانم که می دانی لیلی اما... کاش باران ببارد لیلی...!! "هو الحق" امشب از شوق وصال تو دمی آسودم به خیالم همه یکباره شب غربت خویش پیمودم که سحرگاه رسد از سر زلف تو امشب نظری کاش نباشد اثری بر دل چون گوهر نابت که شوم خام به احوال همان پخته ی خام ات! رو زگاری به پریشانی خود شهره ی آفاق شدم مست و دگر حال شدم از همه آزاد شدم بی من و بی یار شدم قسمتی از شمع شب تار شدم و به آئین خودم در پی دلدار شدم...! روزگاری همه آهسته و آهسته شدم عاشق مجنون کمر بسته شدم در پی حیرت،به وجودیت آن رهرو دل خسته شدم... روزگاری همه بی تاب بودم به ضروریت یک قطره ی ناچار به خیال شب مرداب بودم و در آن تیه ی پر درد زمستان،به مثال چشم و گرداب بودم خود بودم...خود بودم یکه و تنها همه پندار شرربار جنون تب سرداب بودم...! برف روی شیروانی آب شد قصه ی من،قصه ی شمع و طلوعی ناب شد همچنان مرد زمستان رهرو تالاب شد و چنان آباد شد گوییا پند زمستان به خیالش نامده،آزاد شد قصه ام،قصه ی یک عشق و شب مهتاب شد...! من به دوران کهن بر همه ی روز و شبم می خندم و به آن دلهره ی سرد ز پستوی دلم،آتش عشق ات همه دم می بندم و همان سکه ی ناباوری قرن ام را به حراج دل شیدا شده ای می بندم! و به آن حکمت پنهان شده ی شاه ازل دل رسوا شده ای می بندم که به قسمت نتوان خط بطالت بکشید و رنگ باخت...! من به سرمایه ی جان دست دعا بردارم: "شاه باش و ماه باش و هر نفس بی آه باش و نزد پایان جهان یک راه باش و یوسف زیبایی این چاه باش و ناخدای این دل گه گاه باش و خوش بمان و خوش بمان و خوش بمان! " --------------------------------------------- پی نوشت 1:دلم عجیب باران طلب دارد... پی نوشت 2:این برگ از دفتر دل مخاطب خاص دارد...!
Design By : Pichak |