"هو الحق" این روزها بهانه ها خودشان جور می شوند... جند روزیست روزهایم گرفته است غبار زمانه و دلتنگی پوشانده سیرت دهکده ام را... دلم،جدای از دلتنگی اش کمی درد دارد! درد یک دوران درد این زندان...!!! حرف هایم نم دارند انگار... پا به شهر که می گذارم سرم سرم را می گویم همانکه دیروز به سنگ خورد و باز هم آدم نشد....فریاد می کشد!! از اینان که صدارت می کنند بر میزهایشان و یا با جوهر خودکار خویش تجارت می کنند!! حرف هایم بادام تلخ است دلم تلخ تر می دانم... امروز محبت را گوشه ای از پیاده رو خزیده دیدم امروز آفتاب بود اما زمستان بود...!! چشم هایم را هزاران بار گفته ام که غلاف کنند خیالاتشان را اما امروز زنی را دیدم که سبدی پر از خالی داشت و اندوهی لبریز از دنیای پوشالی خسته بود تنها شوق کودک زندگی اش سراپانگه اش داشته بود..!! کلید می اندازم و در را که باز می کنم انگار شروع می شود دوباره حرف هایم... یاکریم،همان پرنده ی صبور و ساده ی این روزهای حیاط خلوت زندگی ام فرار می کند و می پرد به بلندای آسمان تا شاید نبیند این تن خسته را...!!! خسته که می شوی...زیادی می شوی از تمام مردم از تمام شهر از تمام دهر... خسته که می شوی...یادت می رود که "خدایی هست هنوز"... ............................................................................ مرا به خاطر تمام کم لطفی های روزهای گذشته ام ببخشید تمام سرمایه ی این روزهای من همین 10 بازدیدی ست که گرم می کند تمام تنم را...!!! یا حق
Design By : Pichak |