"هو الحق" امشب از شوق وصال تو دمی آسودم به خیالم همه یکباره شب غربت خویش پیمودم که سحرگاه رسد از سر زلف تو امشب نظری کاش نباشد اثری بر دل چون گوهر نابت که شوم خام به احوال همان پخته ی خام ات! رو زگاری به پریشانی خود شهره ی آفاق شدم مست و دگر حال شدم از همه آزاد شدم بی من و بی یار شدم قسمتی از شمع شب تار شدم و به آئین خودم در پی دلدار شدم...! روزگاری همه آهسته و آهسته شدم عاشق مجنون کمر بسته شدم در پی حیرت،به وجودیت آن رهرو دل خسته شدم... روزگاری همه بی تاب بودم به ضروریت یک قطره ی ناچار به خیال شب مرداب بودم و در آن تیه ی پر درد زمستان،به مثال چشم و گرداب بودم خود بودم...خود بودم یکه و تنها همه پندار شرربار جنون تب سرداب بودم...! برف روی شیروانی آب شد قصه ی من،قصه ی شمع و طلوعی ناب شد همچنان مرد زمستان رهرو تالاب شد و چنان آباد شد گوییا پند زمستان به خیالش نامده،آزاد شد قصه ام،قصه ی یک عشق و شب مهتاب شد...! من به دوران کهن بر همه ی روز و شبم می خندم و به آن دلهره ی سرد ز پستوی دلم،آتش عشق ات همه دم می بندم و همان سکه ی ناباوری قرن ام را به حراج دل شیدا شده ای می بندم! و به آن حکمت پنهان شده ی شاه ازل دل رسوا شده ای می بندم که به قسمت نتوان خط بطالت بکشید و رنگ باخت...! من به سرمایه ی جان دست دعا بردارم: "شاه باش و ماه باش و هر نفس بی آه باش و نزد پایان جهان یک راه باش و یوسف زیبایی این چاه باش و ناخدای این دل گه گاه باش و خوش بمان و خوش بمان و خوش بمان! " --------------------------------------------- پی نوشت 1:دلم عجیب باران طلب دارد... پی نوشت 2:این برگ از دفتر دل مخاطب خاص دارد...!
Design By : Pichak |