سفارش تبلیغ
صبا ویژن

"هو الحق"


                     روزگاری غریب،خاطراتی عجیب                   ظرف قرآن و آب،یک بغل بوی سیب!

                مادری مضطرب،خواهری در شگفت                  چشم های پدر،پر ز امن یجیب....!

فصل ها را با دست تدبیر خود،رنگین کشید.و بخت ها را با ذوقی بی بدیل،بسان رنگین کمانی رویایی زیبا رقم زد.

یک فصل را فصل رویش،دیگری را فصل ریزش!

یک بخت را بختی گران،دیگری ارزان ترین ارزان

بختمان بلند بود و گران که فصل هایمان،فصل رویش بود و جوانان هایمان،طلایه داران لشگریان ارزش...!

انقلاب که آمد،شد،آنچه باید می شد...

گفتند: انقلابتان کودکی نو پاست،راه نیفتاده زمین می خورد!

گفتند: انقلابتان رویش رود است.چاه هایمان عمیق است.به یک چاه کافی ست که خشکسالی راه بیندازیم!!

غافل بودند و نادان...

درس عشق نخوانده بودند

یادشان رفته بود که کلاس اول ما اینچنین است:

"آن مرد در باران آمد...!"

ما گرگ نبودیم،اما آنقدر باران خورده بودیم که "مرد باران" را بشناسیم...!

مرد باران که آمد

مشق شب را فصیح و جمیل برایشان اینچنین دیکته کردیم:

انقلاب ما،کربلاست،نه کودک نوپای راه نیفتاده...!!

انقلاب ما،کاروان حسین است،نه زمین خوردنی بچگانه...!!

انقلاب ما،جوشش خون است،نه رویش رودی حقیرانه...!!

گفته بودیم........باورشان نشد

تا که

جنگ شد!!

وقت آن رسیده بود که رفوزه شان کنیم از ندانستن معنای "لبیک یا حسین(ع)"

مردم بیدار دل و معرفت دان،یک به یک دسته گل هایشان را با خضوع به امام شان تقدیم می کردند.

فصل ها ی خزان،خسته از آمد و رفت های چندین باره...

تا که شاید،یک نفر آهی کشد،از دیدن فرزند در خون پاره پاره!!

روزها گذشت

ماه ها بر پیکره ی شهر هایمان،مشق شب را مرور می کردند

تا که نوبت به جوانی رسید از جنس بلور!

به مثال علی اکبر امام حسین(ع)،اذن میدان از پدر گرفت

تشنه بود...

پدر با اشاراتی خاص،راهی اش کرد!

رفت....اما این بار رفتنش آمد داشت

تشنه بود

تشنه تر شد

وپدر محکم تر به اذنی دوباره!

اما این بار که عازم بزم الهی می شد،بر خود عطر بهشت پاشیده بود...

عجیب بود

حال و هوایش عجیب تر!

مرغ سحر که هنگامه ی رفتنش را سر داد...

مادری را دیدم:آب و قرآن به دست...

خواهری را دیدم: مشق زینب به دست...

و پدری را دیدم: ناخدای کشتی صبر الست...!

گویا مجنون شده بود

می چرخید و می چرخید و می چرخید

طنازی می کرد و دلربایی.....مثل طاووس زیبا و رویایی

رفت،اما گفت دیگر نمی آید به شهر.....شهر او آنجاست،آن روضه ی رضوان دهر!

رفتنش،جان ببرد از پدر

مادر به زیر لب آیه ی صبر می خواند...اما...

فصل ها مرور خاطرات می کردند

رنگ درب خانه،هر روز کم رنگتر از دیروزش بود،پدر از دلش نیامده بود که درب خانه را رنگ و لعابی بدهد!

آخر مسافرش از سفر نیامده

نکند راه را گم کند!!!

درب خانه هر روز پیرتر و پیرتر می شد

تا که روزی قاصدکی بر طبل آرامش کوفت و...

نه سال گذشت از رفتنی عاشقانه.........مسافر باز آمده آن هم چنین جانانه

پدر خبر را که شنید،جانماز عشق را پهن کرد

به نماز ایستاد

قنوت نمازش باران اشک شد...!!

آنقدر بارید،گویا ابر بهار بر سرش باریدن گرفته است...

خالی نشد...!

به مسجد رفت

کمیل علی(ع) را خواند تا شاید واسطه ی فیض شود اما...

دلش شکسته بود و پرخون...

قطع می کرد،دوباره دم می گرفت

قطع می کرد،دوباره دم می گرفت...!

تا رسید به آنجایی که باید می رسید

" و لا تقطع من فضلک رجایی..."

طاقتش طاق شد

ساحل نگاهش عجیب طوفانی شد...

حال چگونه مادر را مطلع سازد که دیگر جگر گوشه اش سامان ندارد!!

باید راوی قصه ای شود که سراسر شور است و غوغاست...!!

مادر شنید

خسته بود...خسته تر شد!

و پدر

خمیده بود...خمیده تر شد!

یادگاری های عزیزشان را که تحویل گرفتند

چند تکه استخوانی که بر دست داشتند

برایم اینچنین تعبیر شد:

باغبانی نهالی کاشت

بزرگ شد.....بزرگ تر

تا که به بار نشست،میوه اش را چید

شیره اش را گرفت

و کام اسلام را شیرین کرد!!

می پنداری که

قصه ی مان به سر رسید؟؟

نه،دوباره از سر رسید

"من هنوز معتقدم....باز باید جنگید!!"

....................................................................................

پی نوشت:شهید والامقام سید محسن حیدرهایی در تاریخ 29 تیر ماه 1366 در جزیره ی مجنون

و در عملیات"تک مجنون"به درجه ی رفیع شهادت نائل آمده اند

9 سال مفقود الجسد بودند و

در سال 1375 به دیار خویش(دامغان) بازگشتند!

"شادی روح تمامی شهدا صلوات"


نوشته شده در شنبه 91/9/18ساعت 2:0 صبح توسط محسن آبیار نظرات ( ) |

"هو الحق"

ماهی سیاه تنگم،دوباره چشماشو بست

نمی دونم چجوری،اما روی آب نشست...!

 

ثانیه های آخر،دقیقه های بی سر

بالاخره تموم شد،دل از زمونه بر بست

 

وای چه شبای خوبی،دقیقه های خونی

خوبی شو از یادم برد،اون لحظه های جان سخت!

 

چشمای من که دیدن،لحظه های آخرو

دویدن و دویدن،ماهی های ته نشست!

 

چشمای من همیشه،یه جور دیگه می دید

ماهی قرمزی رو،که اون پایین نشسته ست!

 

انگار چشاشو بسته،هی تو خودش شکسته

انگار غالش گذاشته،اونی که رو آب نشسته ست...!

 

دلش شده پر از خون،قرمز شده یه مجنون

لیلی بالا نشین،آخ که چقدر کشنده ست!

 

کاشکی می شد ماهی بود

تو تنگ عاشقی بود

تو این دیار غربت،ماهی و تنگ نشونه ست!!

 

نشونی از بی نشون

نشونی از کهکشون

بیا که ماهی باشیم

تو دنیای پوچ و پست...!!!

 


نوشته شده در دوشنبه 91/7/24ساعت 11:57 عصر توسط محسن آبیار نظرات ( ) |

"هو الحق"

هیچ نشسته ای به زیر مهتاب لیلی...

هیچ نشسته ای تا ببینی که شب چیست؟!

مهتاب که می شود انگار فصل فراق تمام می شود و تو می آیی!

تو می آیی و در چهره ی ماه معجزه می شوی و من سراپا عشق می شوم...!

تو می آیی و قلم به دست،دستی به چهره ی ماه می کشی و من

قلم به دست،دستی به چهره ی تو!

تو می آیی و شب تمام می شود وماه فرش ستاره به زیر پایت می گستراند و من

دست خیال به چانه ی حال می زنم و به آتش بازی آسمان

خیره خیره ذوق می شوم...!

تو می آیی...

تو می آیی،اگر چه ماه ها گذشته و  مهتاب ها پای پیاده از تمام شهر عبور کرده اند اما

تو باران منی...!

باران که فصل نمی شناسد لیلی...!!

همه ی سال چشم به انزال آسمان می دوزم و

بر کفش هایم وصله ی تا به تایی عشق می چسبانم و

فوت می کنم و فوت می کنم و فوت میکنم

تا شاید وصله ام بچسبد و قاصدکم برسد به گرد قدم هایت!!

تا شاید به قطره قطره ی ایمانت

دریای مومن شوم و رود اعتقاد در من سرازیر شود و

چه می شود،مگر چه می شود

که دریاچه ای شور،شیرین شود!!

آه لیلی...

مهتاب که می شود،دلم بی بهانه بهانه ات می گیرد!

مهتاب که می شود،نردبان فاصله را به پایش می گذارم و

بالا می روم و بالا می روم بالا می روم

تا شاید این فاصله به حوصله ای تمام شود و بتوانم دست نیاز

به اندازه ی صورت ماه ات بکشم و

آهی بکشم و زنده شوم!!

 دستمال آرزو هایم دیگر طعم آلبالوی کودکی ام را نمی دهد لیلی...!

به اناری قانع است که سرخاب معصومیت آلبالو رادر خود جای داده باشد و

به اندازه ی ترشی اش شیرین شود!

آه لیلی...

مهتاب که می شود،صدای تیشه ی فرهاد به گوش می رسد و

شیرین می شود رویایم!

مهتاب که می شود،آسمان خاطره می شود و

ماه به ماه بودنت می نازد و

شهریور عشق برایت می سراید...!!

هیچ نشسته ای به زیر مهتاب لیلی...

کالسکه ی شب عبور می کند آرام آرام

کاش تو بیدار باشی در آن

قدر دست تکان دادنی برایم هوشیار باش!!

 من به شوق مجنون به گوش قاصدک

قصه ی عشق می خوانم و باد صبا را

به حرمت زیبایی ات فرا می خوانم و

کاش قاصدکم را به دستت برساند صبا!

 کاش...

کاش قاصدک،مجنون عشقم نشود و

راه بیشه را پیشه نگیرد و در دستانت آرام گیرد،تا به اندازه ی دنیا برایت عشق بگوید!

کاش...

کاش...

می دانم که می دانی لیلی اما...

کاش باران ببارد لیلی...!!


نوشته شده در چهارشنبه 91/6/15ساعت 4:26 عصر توسط محسن آبیار نظرات ( ) |

"هو الحق"

امشب از شوق وصال تو دمی آسودم

به خیالم همه یکباره شب غربت خویش پیمودم 

که سحرگاه رسد از سر زلف تو امشب نظری

کاش نباشد اثری

بر دل چون گوهر نابت

که شوم خام به احوال همان پخته ی خام ات!

رو زگاری به پریشانی خود شهره ی آفاق شدم

مست و دگر حال شدم

از همه آزاد شدم

بی من و بی یار شدم

قسمتی از شمع شب تار شدم

و به آئین خودم در پی دلدار شدم...!

روزگاری همه آهسته و آهسته شدم

عاشق مجنون کمر بسته شدم

در پی حیرت،به وجودیت آن رهرو دل خسته شدم...

روزگاری همه بی تاب بودم

به ضروریت یک قطره ی ناچار به خیال شب مرداب بودم

و در آن تیه ی پر درد زمستان،به مثال چشم و گرداب بودم

خود بودم...خود بودم

یکه و تنها

همه پندار شرربار جنون تب سرداب بودم...!

 

برف روی شیروانی آب شد

قصه ی من،قصه ی شمع و طلوعی ناب شد

همچنان مرد زمستان رهرو تالاب شد

و چنان آباد شد

گوییا پند زمستان به خیالش نامده،آزاد شد

قصه ام،قصه ی یک عشق و شب مهتاب شد...!

من به دوران کهن بر همه ی روز و شبم می خندم

و به آن دلهره ی سرد ز پستوی دلم،آتش عشق ات همه دم می بندم

و همان سکه ی ناباوری قرن ام را

به حراج دل شیدا شده ای می بندم!

و به آن حکمت پنهان شده ی شاه ازل

دل رسوا شده ای می بندم

که به قسمت نتوان خط بطالت بکشید و رنگ باخت...!

من به سرمایه ی جان دست دعا بردارم:

"شاه باش و ماه باش و هر نفس بی آه باش و نزد پایان جهان یک راه باش و

یوسف زیبایی این چاه باش و ناخدای این دل گه گاه باش و

خوش بمان و خوش بمان و خوش بمان! "

---------------------------------------------

پی نوشت 1:دلم عجیب باران طلب دارد...

پی نوشت 2:این برگ از دفتر دل مخاطب خاص دارد...! 


نوشته شده در یکشنبه 91/6/5ساعت 2:52 صبح توسط محسن آبیار نظرات ( ) |

"هو الحق"

سنگ،کاغذ،قیچی

رسم دلدادگی،خستگی،ماندگی

یادمان می آید،کودکی،بچگی،راندگی...

سنگ،کاغذ،قیچی

من و تو عاشقی،خوانده ایم زندگی

بی سبب،بی دلیل،خنده ای بی نظیر

گوشه چشمی نگاه،از برای شفاء

ابر و باد،آسمان

لحظه ای دل بمان...

سنگ،کاغذ،قیچی

لحظه های قشنگ،قصه ای بی درنگ

با صدای تو شد،ماندنی و قشنگ

حجب و اندوه و ناز،همچو شب یکه تاز

با صدایی بلند،آمدی از فراز...

سنگ،کاغذ،قیچی

قرعه شد فاصله

سنگ و کاغذ گله

بختشان رو سیاه،قدمتش همچو آه

آه از این زندگی

قصه ی بندگی

آه از این فاصله

آه از این ناسره...

سنگ،کاغذ،قیچی

همچو رویای ناب،بودنت مثل خواب

اشک چشمان تو،کاش باشد سراب

دشت آمال من

تیه ی درد من

غصه ی صبر من

جان من...جان من...

سنگ،کاغذ،قیچی

کفش های سپید،کوچه رقصان ز بید

آسمان خاطره،آب پاش امید

خوش خبر قاصدک،قطره ها تک به تک

باز باران،نشان

خوش خبر آسمان...

 

 

 

سنگ،کاغذ،قیچی

بختمان شد بلند

دود و آتش،سپند

کاغذ زندگی

قیچی عاشقی

طرح دلدادگی

نقش یوسف پسند...

......................................

طرحی از چشم تو

طرحی از چشم من

جلوه ای سربلند

بختمان شد قشنگ...!

 


نوشته شده در چهارشنبه 91/4/21ساعت 2:12 صبح توسط محسن آبیار نظرات ( ) |

"هو الحق"

در آتیه ای دور،به صد مرتبه دیدم...که سر زلف تورا تاب نباشد...

دل من ناب نباشد...نگهم از سر اصرار دل است و شب مهتاب نباشد..!!

سر تشویش دلم قرعه کشیدم...سر ناباوری اش لطمه بدیدم

و زهر سو که گذشتم،غم دلدار بدیدم!!

جرعه ای روضه ی رضوان طلبم بود،ندادند...

حکم انصاف،بشارت زده بودند،ندادند...

گفته بودند بیا،امن و امان است بیا

زود بیا،زود بمان

دلبر خوش ذوق بیا

کز طلب یار پریشان شده ای

یا که پشیمان شده ای

زود بیا

"خانه ی دوست همین جاست" بیا

راه ندادند...

من غربت زده ام،صیحه ی طوفان زده شد!

دل جامانده ی من،دشت بیابان زده شد!!

به گمانش دوست یابد بر زمین

عاقبت خشنود باشد بر زمین!!

به گمانش هل عطا دارد زمین

مائده از آسمان دارد زمین!!

به گمانش،آسمان بی وقفه تاخت

رشته اسرار دلش را لحظه ای از دم شکافت..!!

آه باران.....

آه باران.....

بارشی از نو شدن از سر گرفت

بر سرش باران ببارید و جنون از سر گرفت...!!

گفت این باشد همان غفران تو

روضه ی رضوان تو،انصاف تو!!

من همانم،لیلی لیلای تو

طلعت نور درون افزای تو!!

من همانم،شاه در پستو نشین

آخرین یوسف به وقت شور و شین!!

من همانم،عاشق بی مدعا

عشق من باشد به هر دردی دوا!!

من همانم،دلبر خوش ذوق تو

جلوه ی تصویر تو،امید تو!!

گر که ره گم کرده ای برگرد...ای جان دلم

تو بیا پروانه شو در محفلم!

رمز پروانه شدن باشد همین

سوختن،ای دلبر من اینچنین..

.......................................

بارش باران ندایی دیگر است...

گوییا رمز جنون،باریدن است...!!!


نوشته شده در شنبه 91/3/27ساعت 11:6 عصر توسط محسن آبیار نظرات ( ) |

"هو الحق"

دلم تنگ است...

دلم غمگین غمگین است...

دلم از شور این دنیا،به سان لحظه های سرد این طوفان،گهی آرام،گهی سهمگین،گهی خالی و بی تاب است!

دلم تنگ است...

دلم بی تار و بی پود است...

از بازی تلخ و تار این تقدیر،از این بحبوحه ی خندان،از باران،از خاک،از بوی نم کوچه،پر از احساس سردرگم

پر از خالی،پر از گندم،پر از تنهایی و رنج است!!

دلم تنگ است...

دلم بی رنگ بی رنگ است...

از این سرداب تاریک و خیال انگیز،چه می آید برون جز ترس،جز حس نجیب بی کسی و درد

چه می آید برون جز آه،جز فریاد از هجران،جز اشک،جز سیل درون از رشک!!

دلم تنگ است...

دلم بی جان و بی روح است...

دلم بس ناجوانمردانه در جنگ است

در جنگی علیه نیش،علیه صورتک های درون خویش،علیه زشتی تبعید،علیه بینش وهم جنون انگیز

علیه شوریده حالی ها،بغض ها،غم های بی تسکین!!

دلم تنگ است...

دلم بی یار و بی نام است...

دلم نقش و نگارت کو؟

صدایت کو؟

هوایت کو؟

وفاداران درگاهت کو؟

هیبت و غرش و فریاد نابت کو؟

عشوه ات،نازت،خریداران ممتازت کو؟

دلم...

دلم طاقت ندارد بیش،که در این عصر پر تردید،در این حالات در زنجیر،ببیند محنتی در پیش

دلم زندان بدان دنیای حاضر را

آسمانش را،زمینش را

تابش خورشید و ماه بی نظیرش را

بیا...

بیا کنجی،خلوتی،پهلو بگیر و رام باش

در پس امواج تندی ها و تلخی ها

گوشه گیر و ساکت و آرام باش..!!

tvjmuxnwmav38qrqnp7r.jpg


نوشته شده در جمعه 91/3/12ساعت 11:56 صبح توسط محسن آبیار نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5      >

 Design By : Pichak